به یاد مادرم
به یاد مادرم
ای خاک عزا بر سر من
ای صاحب عزا خواهر من
مادرم رفت از او هیچ دگر نشنیدم
تن سردش به من خواب زده می خندد
وای برما که چقدر نامردیم
خنده از خاطره مادر خود می سازیم
وای که از داغ نبودش نفسم می سوزد
خسته ام خسته از هلهله خاموشش
نیست بر گریه من خنده زند
بوسه بر خنده بی وقفه زند
پس چرا زنده در افکار مشوش ماندم
درتکاپوی فراموشی خود من مردم
خنداراست در این ولوله خاموشی
خنده دارتر منم
من که دلبسته یک تار تبسم بودم
کوربودم
نه....!! نه...!!
.
مادرم رنگ نجابت به رخم می پاشید
سرخی صورت خودرا به خجالب می بخشید
وای از ولوله و هلهله ناموزون
وای از هر چه غرور ملسِ بی مزمون
ترک این وادی پر رنگ ولعاب
تبریکش
خستکی ماند در این تن که شده دلتنگش
[ بازدید : 47 ] [ امتیاز : 4 ] [ نظر شما : ]
[ سه شنبه 16 تير 1394 ] [ 11:04 ] [ عباس میرزایی ]
[ ]